به دیدگاه غمناکی از زندگی اش رسیده
مادرش یک عالمه سرکوفت میزند که وقتی به دنیا نیامده بودی پدرت میخواست سقطت کنیم ،من نذر کردم و ازخدا خواستم بودنت را
گمان میکند فرزندش را شاد کرده؟ نمیداند که او در دلش می گوید ای کاش همان موقع میمردم. ای کاش یک کودک بی سرپرست در پرورشگاه بودم وشماها خانواده ی من نبودید از اول
کاش از ابتدا میدانستم پشتیبانی ندارم
حال دیگر میترسد یک چیز را زیاد ازخدا بخواهد میترسید مثل سرنوشت شوم خودش شود که مادرش از خدا با تمنا گرفته بود